گُوالیدَن



باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

 

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

 

بعضی روزها به اینجا سر میزنم و برایتان یک سبد کوچک شعر می‌آورم تا میان این شلوغی ها و زشتی‌های روزگار روحتان تازه شود و زیر سقف این خانه‌های بدقواره شهری شش‌هاتان با هوای کوه و جنگل پر شود.

اینها دو بیت اول غزلی از حافظ است.می‌دانم حوصله‌تان ممکن است یاری نکند و به همین دو بیت بسنده می‌کنم.همین دو بیت هم برای تازه شدن روحمان کافیست.

 

پ.ن:شعرها برای من هوای کوه و جنگل را به همراه می‌آورند.صرف نظر از اینکه که بگویدشان و از چه بگوید.نه تنها شش‌هایم،بلکه تمام وجودم را پر از کوه و جنگل می‌کنند.احساس میکنم سبکی و لطافتشان در رگ‌هایم جاری می‌شود.امیدوارم برای شما هم کم و بیش اینگونه باشد.


امروز مامان یا بابا برای بیدار کردنش نیامده‌اند.

نکند یادشان رفته؟نکند همگی خواب مانده‌اند و قرار است دیرشان شود؟اما نه.از مدرسه خبری نیست.آخر هفته است و قرار است همه کمی بیشتر بخوابند و دیرتر صبحانه بخورند.برای ناهار هم همگی جمع می‌شوند خانه‌مادربزرگ.هیچ بچه‌ای از چنین روزی بدش نمی‌آید.آخر اصلا چه چیز بدی در این روز وجود دار؟مخصوصا اینکه قرار است همگی دورهم باشند،همه خاله‌ها و دایی‌ها و بچه هایشان.هیچ بچه‌ای تنها نمی‌ماند و هرکس حداقل دو همبازی دارد.

روی تخت می‌نشیند،آب دهانش را قورت می‌دهد و موهایش را کنار می‌زند.منتظر می‌ماند تا بقیه بیدار شوند اما طولی‌نمی‌کشد که از چهارمین و آخرین پله تخت پایین می‌پرد و خودش را به اتاق مامان بابا می‌رساند.از تختشان بالا میرود،زیر لحافشان می‌خزد،از کنار پاهایشان رد می‌شود و خودش را بینشان جا می‌دهد.منتظر می‌ماند.کم کم بیدار می‌شوند و او را در آغوش و بوسه‌ها غرق می‌کنند.کمی بعد داداش کوچولو هم می‌رسد و خودش را با سروصداروی تخت می‌اندازد.مدتی بعد آغوش و بوسه جایشان را به کُشتی صبح روز تعطیل می‌دهند.مثل همه روزهای تعطیل دیگر امروز هم با خنده و فریادهای شادمانه آغاز می‌شود.

‌خانه مادربزرگ هستند.با دایی‌زاده و خاله‌زاده ها بازی می‌کند.بزرگترها حرف میزنند و ناهار را آماده می‌کنند.سفره بزرگی پهن شده و بچه ها سر اینکه کی پیش کی بنشیند بحث می‌کنند.اول از همه ظرف بزرگ ته‌دیگ دست‌به‌دست می‌شود.پدربزرگ کمی بلند "بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" می‌گوید که بچه ها بشنوند و یادشان بیاید که باید با نام ‌خدا شروع به خوردن کنند.با شنیدن صدای پدربزرگ سر‌وصدای کوچولوها کم می‌شود ویکی‌یکی"بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم"می‌گویند و سعی می‌کنند ساکت باشند .

عصر شده.قرار است عصرانه بخورند.مادربزرگ نوه‌ها را می‌فرستد برای خودشان خوراکی بخرند و این همان جایی است که قرار است همه چیز خراب شود.هر کس برای خودش خوراکی می‌خرد که به خاطر اختلاف سلیقه دچار مشکل نشوند.همه بچه‌ها دارند می‌روند برای خرید اما او این پا و آن پا می‌کند.دلش نمی‌خواهد برود.می‌گوید خوراکی نمیخواهد.اصلا گرسنه نیست و دلش نمی‌خواهد عصرانه بخورد.اما مادربزرگ این حرفها را نمی‌پذیرد،آخر او که نمی‌داند چه خبر است.مجبورش می‌کند برود و مثل بقیه برای خودش خوراکی بخرد.می‌داند مرغ مادربزرگ یکپا دارد و تسلیم‌می‌شود.با پاهایی که می‌خواهند ولش کنند و به خانه برگردند به زور تا فروشگاه می‌رود.دعا می‌کند "او" آنجا نباشد.در را باز می‌کند و با شنیدن صدا تنش یخ می‌کند. "او" آنجاست.یک دراز مو بلند.بی‌اجازه لپ هایش را می‌کشد و با موهایش بازی می‌کند.تا زمانی که یک سری جملات را تکرار نکند دراز مو بلند اجازه نمی‌دهد فروشگاه را ترک کند.حتی وقتی همه اینکارها را کرد باز هم نمیتواند برود.مثل همیشه یا باید اجازه دهد "او" محکم بغلش کند و ببوسدش یا اینکه خودش "او" را ببوسد.نمی‌داند کدامش بدتر است!بالاخره رهایش می‌کند تا به خانه برگردد.در خانه مادربزرگ بین شلوغی‌ها گم می‌شود و یک گوشه کز می‌کند.آرزو می‌کند هیچ آخر هفته دیگری وجود نداشته باشد.


به چشمانت خیره می‌شوم.می‌خواهم بفهمم درونت چه می‌گذرد.می‌گویند چشم‌ها دریچه‌ای به روح آدمی‌اند.اما هرچه بیشتر زمان می‌گذرد بیشتر چیزی نمیبینم.در چشمانت خبری نیست و می‌دانم این یعنی خیلی دور شده‌ایم.آنقدر دور که دیگر نمی‌توانم بفهمم درونت چه می‌گذرد.همه درها و پنجره‌هایی که به درونت راه دارند را بسته‌ای.

دیگر حتی مطمئن نیستم که اگر بدانم درونت چه می‌گذر اوضاعمان بهتر شود.هیچ موقع انقدر دور نبوده‌ایم و تلاش برای کم کردن فاصله بی‌فایده است.آخر باید هر دو نفر بخواهند.هر یک قدمی که من به سوی تو می‌آیم تا فاصله‌مان کمتر شود تو یک قدم به عقب میروی.شاید اصلا به تو آسیبی رسانده‌ام و به این خاطر نزدیک شدنم را تاب نمی‌آوری.خجالت می‌کشم.ای کاش بر سرم فریاد می‌کشیدی و میگفتی برو،نمی‌بینی دارم درد می‌کشم؟

شاید بهتر است فکر کنم به اندازه تمام دریاها نسبت به من بی‌تفاوتی و اینکه فکر می‌کنم هربار یک قدم از من دور می‌شوی وهمی بیش نیست.آنقدر بی‌تفاوتی که حتی دور نمی‌شوی.تو همینجا هستی اما دورِ دورِ دور.اصلا قضیه این نیست که می‌خواهم دور شوم و دور بودن تو را بهانه می‌آورم.دور بودن از تو برای من معنایی ندارد آخر می‌دانی:

 

"مرا به دیدن جسمانی تو

هیچ نیازی نیست

چنان پرم از تو

چنان پر

که بیشتر شبیه شوخی زیبایی هستم"      رضا براهنی                                 

اما می‌بینی؟من حتی نمیتوانم از دور بودن غیر جسمانی حرف بزنم!دروغ هم نمی‌توانم بگویم.من دور می‌شوم اما فقط جسمانی.موهایت را می‌بویم و شش‌هایم را از بویت پر میکنم.می‌دانم کافی نیست اما شاید کمک کند همیشه یادم بماند که بوی جنگل و باران می‌دهی.می‌گویم "شاید" اما تو می‌دانی قرار نیست فراموش کنم.این "شاید" را می‌نویسم که کمتر دیوانه به نظر برسم.


خودم رو رها کردم و از میدان زندگی خارج شدم.از بیرون به خودم نگاه می‌کنم،بدون هیچ تعصب و سوگیری خاصی.سختِ اما همه‌اش برای پیشرفت خودمِ.یک سری راه‌های نرفته و کارهای انجام نشده اطرافم رو شلوغ کردند.مثل یک عالم پرونده می‌مونن،پرونده‌هایی که کف این اتاق رها شدن و به عمد نادیده گرفته می‌شن.یکی از اون‌هارو از روی زمین بر می‌دارم.پرونده‌ی یک کار ناتمام هست.به عنوان یک آدمی که "من" نیستم بهش نگاه می‌کنم.اوضاع خیلی بد نبوده و جا برای پیشرفت وجود داشته اما اون "من" راضی نبوده.اون "من" هیچ موقع راضی نیست.هیچ چیز اونقدر کامل نیست که براش راضی کننده باشه.

حمله و خشم و عصبانیت بی‌فایده هستند.اون "من" کوچولو که داره گوله گوله اشک میریزه رو بغل میکنم.می‌نشونمش روی پاهام.با پشت دست اشک‌هاش رو پاک می‌کنه.حرفی نمی‌زنم.فقط منتظر می‌مونم و پرسشگرانه تماشاش می‌کنم.شروع به حرف زدن می‌کنه.می‌گه ببخشید.آخه به نظر من اینها به اندازه کافی خوب نبودن.بی نقص نبودن.من هم نمیتونستم تحمل کنم.فقط می‌خواستم همه چیز کامل و بی‌نقص باشه اما زمان گذشت و گذشت و من فقط همه چیز رو به خاطر کامل و بی نقص نبودن رها کردم.هرچی جلوتر می‌رفتم تحملم کمتر می‌شد و زودتر رها می‌کردم.بهش می‌گم اشکالی نداره.چیزی نشده.آروم باشه و اشکهاشو پاک کنه.خودش می‌دونه بهترین کار چیه.می‌دونه باید چه کاری انجام بده.در آغوش می‌گیرمش و ترکش می‌کنم.داره پرونده هارو از روی زمین بر می‌داره و مرتبشون می‌کنه.می‌گه تا یک مدت از پرونده جدید خبری نیست.اون همیشه می‌دونه چه کاری بهترینِ!


ساعت ۱:۵۴ دقیقه بامداد است.

به صفحه خالی رو به رو خیره می‌شوم و فکر می‌کنم:چه قدر شبیه ذهن خودم است.

ذهنم به طرز پرسش بر انگیزی خالی است.جسمم خسته است در حالی که حتی ۱۲ ساعت هم بیدار نبوده‌ام.به کارهایی که در طول روز انجام داده‌ام فکر میکنم:هیچ. فقط کمی چیز خوانده‌ام.به این فکر می‌کنم که اگر درباره کارهایی که طی روز انجام داده‌ام مورد پرسش قرار بگیرم چه خواهم گفت؟ البته که می‌گویم کاری به جز نفس کشیدن و نگاه کردن و راه رفتن و کمی هم خوردن انجام نداده‌ام.طرف مقابلم باور نمی‌کند.فکر می‌کند دارم سر به سرش می‌گذارم.سرزنشش نمی‌کنم.من هم قبل‌تر ها نمی‌توانستم باور کنم که آدمی در طی روز هیچ کار مفیدی انجام نداده و روزش را همانطور بی‌معنی شب می‌کند و دوباره روزی دیگر را از سر می‌گیرد.

چه شد که اینطور شد؟داستان چیست؟چرا و چطور؟اصلا اینها هیچ مهم اند؟مهم این است که من عملا وجود ندارم.قوطی در دار گلبهی رنگ مکعب مستطیلی را از کشو بیرون می‌آورم.چهارزانو جلوی آینه می‌نشینم.به تصویر توی آینه نگاه می‌کنم.کسی را می‌بینم که یکی دو ساعت بعد از طلوع آفتاب برای خوابیدن به تخت‌خواب می‌رود و قبل از ساعت ۱۴ از خواب بیدار می‌شود.نیم دایره بنفش تیره‌ای چشمهایش را بغل کرده و به زور وزنشان را تحمل می‌کند.موهایم و شانه دسته طوسی حرف هایی باهم دارند.به هم نزدیکشان می‌کنم.حرف‌هاشان که تمام شد در قوطی را باز می‌کنم و محتویاتش را روی میز می‌ریزم:کش های کوچک مشکی و رنگارنگ.موهایم را به‌طور مساوی بین دو طرف کله‌ام تقسیم میکنم.از همان جلو شروع به بافتن می‌کنم و به پشت می‌رسم.یکی از کش ها را برمی‌دارم و کار این طرف کله را تمام می‌کنم.حالا نوبت طرف دیگر است.تمام شد.به تصویر درون آینه نگاه میکنم:همان است اما کمی خوشحال.آخر اینطوری می‌تواند بگوید امروز راه رفتم نگاه کردم نفس کشیدم کمی غذا خوردم و موهایم را بافتم!البته کمی هم چیز خواندم.خوب است.بافتی که مدت‌ها قبل برای یادگرفتنش ساعت‌ها تلاش کرده بودم را هنوز یادم هست.انگار کمی وجود دارم.

پس از یک‌ماه یکی دوساعت بعد از طلوع آفتاب خوابیدن و ۶-۷ساعت بعد بیدار شدن،می‌خواهم همان موقعی که بقیه می‌خوابند بخوابم.البته کمی دیرتر.چرایش را نمی‌دانم.دیگر هیچ چیز فرقی نمی‌کند.دوغ و نوشابه هم فرق چندانی برایم ندارند.دارم محو می‌شوم.یاد کارتون کوکو می‌افتم.احتمالا اسمش کوکو بود.نمی‌دانم.مرده‌هاشان برای محو نشدن نیاز داشتند به خاطر آورده شوند.شاید من هم باید توسط خودم به خاطر آورده شوم تا محو شدنم متوقف شود.

ساعت ۲:۲۲ دقیقه بامداد است.

می‌خوابم.فردا خودم را به خاطر خواهم آورد.دیگر محو شدن بس است.


می‌ترسم.این بار اما از خودم.

وقتی با نهالی در بغل پیش تو آمدم و گفتم بیا باهم این نهال را بکاریم،البته اینطور که نبود.بله من نهال در بغل آمده بودم و خواسته‌ام این بود که باهم بکاریمش.یعنی تورا برای این کار مناسب دیده بودم.می‌خواستم این آخرین نهال را همراه تو در دل خاک بگذارم.اما نیامدم یک راست این را بگویم.پریشان حال نزدت آمدم،از زمین و زمان شکایت کردم،داد و فریاد راه انداختم و سرت را درد آوردم و تو؟تو آرام و بی صدا گوش دادی.گوش دادی و به دقت حرف هایم را بررسی کردی.کمی فکر کردی.باز ساکت ماندی و بعد آغوشت را به روی من گشودی.با نهالی در بغل،خودم را در آغوشت جای دادم.از آن پایین به گردنت نگاه کردم،به چانه‌ات،بینی‌ات و چشم‌هایت.هنوز هم به نظرم مناسبترین فرد بودی برای کاشتن این آخرین نهال قبل از رفتن.در آغوشت آرام گرفتم،نهال را هنوز در بغل داشتم اما فراموشش کرده بودم،یادم رفت که برای کاشتن آمده‌ام،آمده‌ام باهم این نهال را بکاریم و مراقبش باشیم تا شاید با گذر زمان و ریشه دواندنش در خاک من هم به جایی احساس تعلق کنم و از رفتن صرف نظر.

بدون کاشتن نهال اما،من در کنارت ریشه دواندم،برای اولین بار دلم خواست که یکجا بمانم و عشق درونم را به سوی یک نفر سرازیر کنم.ماندم.این‌ها را نمی‌دیدی.برایت موجود کوچولوی عصبانی‌ای بودم که به درد دکور میخورد.چیزهای دکوری مثل قیدها میمانند.میشوند باشند و یا نباشند.باز اوضاع قیدها بهتر است،دکوری ها هستند اما وجودشان احساس نمیشود.فعل و انفعالاتی در سرت صورت میگیرد و مجسمه چینی زیبا را میخری،به خانه می‌آوری،آغوشت را برایش باز میکنی و گوشه‌ای برایش در نظر میگیری و این همان لحظه‌ایست که جادوی مجسمه چینی زیبا تمام میشود و از این لحظه به بعد نامرئی است تا زمانی که دوستی به خانه‌ات سر بزند و با دیدنش به وجد بیاید و بگوید:اوه!چه مجسمه زیبایی!و تو بعد از مدت‌ها به خاطر می‌آوری که چنین چیزی داشته‌ای.شاید بعد از رفتن آن دوست کمی مجسمه را گردگیری کنی و به این فکر کنی که اصلا چرا چنین چیزی را به خانه آوردم؟

من دنبالت راه می‌افتم،با نهالی در بغل و پشیمانم.از همه دیوانه بازی هایم پشیمانم.با خودم فکر می‌کنم که اگر این دیوانه بازی ها نبودند تبدیل به مجسمه توی دکوری نمیشدم.مجسمه‌ای که نمیشود با او درد دل کرد.اصلا نمی‌دانی که باید چه کارش کنی.اما خوبی اش این است که این فکر "اصلا من چرا چنین چیزی را خریدم؟"فقط تا یکی دو ساعت بعد از رفتن آن دوست آزارت می‌دهد و بعد مثل قطره جوهر در آب محو میشود و من با نهالی در بغل،با چشمانی غم زده به تو نگاه میکنم و منتظر میهمان بعدی خانه‌ات میمانم.


می‌خواهم بروم.همه‌اش می‌خواهم به اینجا و آنجا بروم و این‌چیز و آن‌چیز را امتحان کنم.واقعیت البته،اینست که می‌دانم دردم چیست اما می‌خواهم حواس خودم را پرت کنم.می‌خواهم فراموشم بشود که چه شد.دلم می‌خواهد در رودخانه فراموشی آب‌تنی کنم تا شاید آرام بگیرم.

اینجا برایم کافی نیست.پس یک جایی در ورد‌پرس برای خودم در نظر می‌گیرم.با اینجا فرق دارد.دوستش دارم.


به عقب برمی‌گردم تا از همان نقطه شروع همه چیز را بررسی کنم.مثل والدینی که فرزند دلبندشان دچار اختلال رفتاری شده و آنها نگران دنبال سهم خودشان در این مشکل هستند.نگاه می‌کنم و اینهارا میبینم:تو شاد و نورانی و من پژمرده و سرد هستم.سعی میکنم کمی خودم را با نزدیک شدن به تو گرم کنم.مثل پروانه‌ای حواس پرت به سمت نقطه‌ای نور میان این همه تاریکی و سرما کشیده می‌شوم.با دست پیش میکشم و با پا پس میزنم.از همان اول میخواستم که با نزدیک شدن به تو گرم شوم اما حالا که چانه‌ام را می‌گیری و میخواهی به چهره‌ام نگاه کنی و موهای پریشانم را کنار بزنی بر تو خشم میگیرم و عقب می‌روم.باز به سمت شادی و نور وجودت کشیده میشوم و وقتی به نزدیک ترین نقطه می‌رسم خودم را عقب می‌کشم.

من سرد و پژمرده‌ام و تک تک ذرات وجودم تمنای گرما و شادی و نور را دارند.پروانه سرخوش وجودم مرا به سمت تو میکشاند و وقتی فاصله‌مان از تار مویی کمتر است پیرزن عصبانی وجودم گرد و خاک راه می‌اندازد.این وسط تو گیج و گیج‌تر می‌شوی.دیگر نزدیک شدنم را تاب نمی‌آوری.خودت را جمع و جور میکنی و عقب می‌کشی.میخواهم به تو بگویم که:هی!به من نگاه کن!اینها هیچکدام تقصیر من نیست.در من یک پروانه سرخوش،یک پیرزن عصبانی،یک پیردختر خشکه مقدس،یک زن بی‌پروا و. زندگی میکنند که دائم باهم گیس و گیس کشی راه می‌اندازند.تنها هنر من سرپا نگه داشتن جسمم و تلاش برای عادی بنظر رسیدن است اما درونم حمام عمومی‌ایست که در آن صابون گم شده!همه اینهارا می‌نشانم روی صندلی و باهاشان صحبت میکنم،اما هنوز دو دقیقه نگذشته که بهم میپرند و گیس و گیس کشی راه می‌اندازند و من فقط بیخیالشان می‌شوم.

تو دور و دور تر می‌شوی،همزمان اینها درحال گیس و گیس کشی اند و من این وسط نمی‌دانم چه کنم.می‌گویم اینهارا ول کن،بگذار همدیگر را بکشند تا از شرشان خلاص شوی و به دنبال تو می‌آیم و میخواهم نامت را صدا بزنم که یکی از این عفریته ها جیغ میکشد و بقیه را متوجه این رخداد نامیمون میکند و تو دور و دورتر میشوی.زن افسرده درونم میگوید بگذار برود،بگذار از دست تو و دیوانگی هایت خلاص شود و در آغوش یک نفر آرام بگیرد.آن یک نفر موهایش را نوازش کند و آرام در گوشش چیزهای قشنگ بگوید.بگوید که همه چیز درست میشود.آن یک نفر صدایش مانند رفت و آمد موج‌ های دریاست و می‌تواند آرامش کند.حرفهای زن افسرده درون باعث می‌شود آب بروم و مغموم و مغموم تر بشوم،به سوی تختم بخزمم و لای لحافم گم شوم.به بالشت تکیه دهم،زانوهایم را بغل کنم و به دیوار آبی رو به رو زل بزنم.حالا همه آن عفریته های جیغ جیغو با چشمانی حیران مرا نگاه می‌کنند و به پهلوی هم سقلمه می‌زنند.آنها بالاخره آرام گرفته‌اند و تو رفته‌ای.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها