میترسم.این بار اما از خودم.
وقتی با نهالی در بغل پیش تو آمدم و گفتم بیا باهم این نهال را بکاریم،البته اینطور که نبود.بله من نهال در بغل آمده بودم و خواستهام این بود که باهم بکاریمش.یعنی تورا برای این کار مناسب دیده بودم.میخواستم این آخرین نهال را همراه تو در دل خاک بگذارم.اما نیامدم یک راست این را بگویم.پریشان حال نزدت آمدم،از زمین و زمان شکایت کردم،داد و فریاد راه انداختم و سرت را درد آوردم و تو؟تو آرام و بی صدا گوش دادی.گوش دادی و به دقت حرف هایم را بررسی کردی.کمی فکر کردی.باز ساکت ماندی و بعد آغوشت را به روی من گشودی.با نهالی در بغل،خودم را در آغوشت جای دادم.از آن پایین به گردنت نگاه کردم،به چانهات،بینیات و چشمهایت.هنوز هم به نظرم مناسبترین فرد بودی برای کاشتن این آخرین نهال قبل از رفتن.در آغوشت آرام گرفتم،نهال را هنوز در بغل داشتم اما فراموشش کرده بودم،یادم رفت که برای کاشتن آمدهام،آمدهام باهم این نهال را بکاریم و مراقبش باشیم تا شاید با گذر زمان و ریشه دواندنش در خاک من هم به جایی احساس تعلق کنم و از رفتن صرف نظر.
بدون کاشتن نهال اما،من در کنارت ریشه دواندم،برای اولین بار دلم خواست که یکجا بمانم و عشق درونم را به سوی یک نفر سرازیر کنم.ماندم.اینها را نمیدیدی.برایت موجود کوچولوی عصبانیای بودم که به درد دکور میخورد.چیزهای دکوری مثل قیدها میمانند.میشوند باشند و یا نباشند.باز اوضاع قیدها بهتر است،دکوری ها هستند اما وجودشان احساس نمیشود.فعل و انفعالاتی در سرت صورت میگیرد و مجسمه چینی زیبا را میخری،به خانه میآوری،آغوشت را برایش باز میکنی و گوشهای برایش در نظر میگیری و این همان لحظهایست که جادوی مجسمه چینی زیبا تمام میشود و از این لحظه به بعد نامرئی است تا زمانی که دوستی به خانهات سر بزند و با دیدنش به وجد بیاید و بگوید:اوه!چه مجسمه زیبایی!و تو بعد از مدتها به خاطر میآوری که چنین چیزی داشتهای.شاید بعد از رفتن آن دوست کمی مجسمه را گردگیری کنی و به این فکر کنی که اصلا چرا چنین چیزی را به خانه آوردم؟
من دنبالت راه میافتم،با نهالی در بغل و پشیمانم.از همه دیوانه بازی هایم پشیمانم.با خودم فکر میکنم که اگر این دیوانه بازی ها نبودند تبدیل به مجسمه توی دکوری نمیشدم.مجسمهای که نمیشود با او درد دل کرد.اصلا نمیدانی که باید چه کارش کنی.اما خوبی اش این است که این فکر "اصلا من چرا چنین چیزی را خریدم؟"فقط تا یکی دو ساعت بعد از رفتن آن دوست آزارت میدهد و بعد مثل قطره جوهر در آب محو میشود و من با نهالی در بغل،با چشمانی غم زده به تو نگاه میکنم و منتظر میهمان بعدی خانهات میمانم.
درباره این سایت